زهرا متولد سال 71 است. وقتی ماههای آخر بارداری مادرش بود، متوجه میشوند که انگل توکسوپلاسموز در بطن او وجود دارد. مادر نمیدانست چه کاری باید انجام دهد. چون زهرا در بطن مادرش رشد کرده بود، مادر نمیتوانست از او بگذرد. به دنیا میآوردش. زهرا به عنوان نوزادی شاد و زیبا متولد میشود اما مدتی که میگذرد، علائم روز به روز خود را نشان میدهند و زندگی روی دیگری از خود را به این مادر و فرزند نشان میدهد. امروز روز مادر است. مادری که سالها برای فرزندانش از جان مایه میگذارد. مادر زهرا هم نمونه بارزی از آن مادران فداکاری است که زندگی خود را وقف دخترش کرده است.
با این مادر به گفتوگو مینشینیم. چشمانش گویای هزاران کلمه ناگفتهای است که سالها در درون خود نگه داشته و دم نزده است. لب به سخن باز میکند: ماه آخر بارداری بودم که پزشکم گفت، مبتلا به توکسی پلاسموز هستم. نمیدانم اطلاعی از آن دارید یا نه. اوایل برای من خیلی ناشناخته بود اما طی این سالها، اثرات آن را ذره به ذره حس کردم. شاید اگر اوایل بارداری بود، احتمال سقط وجود داشت، اما زهرا زنده ماند.
وی ادامه میدهد: زهرا به دنیا آمد. مثل همه نوزادان دیگر بود. هیچ نشانه خاصی نداشت. پزشک گفته بود که علائم بیماری به مرور خود را نشان میدهد و نشان هم داد. وقتی زهرا 11 ماهه بود، به یکباره تشنج کرد. او را به بیمارستان کودکان بردم. آنجا گفتند که باید مایع نخاعی از او بگیرند. بعد از اینکه مایع گرفتند، زهرا از هوش رفت و 24 ساعت وقتی دوباره چشم باز کرد، سمت چپ بدن او فلج شده بود.
وی میافزاید: دنیا جلوی چشمانم آوار شد. هنوز هم میگویم که نباید از هیچ کودک خردسالی، مایع نخاعی بگیرند. نمیدانید که چقدر طول کشید تا با انواع تمرینها و فیزیوتراپیها، بالاخره اندک حرکتی توانست انجام دهد. بغلش میکردم و هر روز هفته به پیش دکتر میبردم، فکر میکردم که میتوانیم بیماری نهفته در درونش را کنترل کنیم اما خیال خامی داشتم. شش ساله که شد، پیش از رفتن به مدرسه، برای تست چشم رفتیم. میتوانم بگویم که سخت ترین روزهایم وقتی بود که شنیدم، نور چشمان زهرا دیگر دید ندارد.
این مادر میگوید: یکی از چشمانش کلاً نمیدید. دکتر گفت که به مرور کور خواهد شد. به عنوان یک مادر نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و منتظر کور شدن فرزندم شوم. هر ماه او را بغل کرده و به تهران میبردم. زهرا همچنان نمیتوانست راه برود. در تهران از او آزمایش میگرفتند تا اینکه گذشت و در دوران کرونا بود که دید زهرا کلا رفت و دیگر چیزی نمیتواند ببیند.
وی میافزاید: پزشکان میگفتند که چون ندیدنش به مغز و نه چشم ربط دارد، هیچ کاری برای چشمانش نمیتوان انجام داد. 12 سال به فیزیوتراپی بردمش. دکتر هر بار میگفت که خسته میشوی دیگر بس است، هم پول و هم جانت میرود. نتیجه آن تلاشهایم این شد که الان زهرا حداقل میتواند چهار دست و پا حرکت کند. وقتی از او درباره سختیهای مادر بودن میپرسیم، اشک در چشمانش جمع میشود، سعی دارد خود را همچنان تکیه گاهی برای فرزندش نشان دهد، مثل کوه استواری که زهرا به آن تکیه داده و میتواند بلند شود و راه برود. با بغض ادامه میدهد: زهرا مثل شمع جلوی چشمانم آب میشود. برای یک مادر خیلی سخت است که ذره ذره ناتوان شدن فرزندش را ببیند. بزرگترین مشکلم این است که چون زهرا نمیتواند راه برود، باید او را برای گردش به بیرون ببرم تا دلش باز شود. اما دیگر توانی برای بلند کردنش ندارم. دیگر توانی ندارم که او را مثل گذشته به بغل گرفته و برای گشت و گذار به پارک ببرم.
وی میگوید: میدانم که زهرا میخواهد مثل همه بچههای دیگر دوستی داشته باشد و با آنها صحبت و درد و دل کند. زهرا اگر صحبت کند، کسی متوجه حرفش نمیشود. فقط من میدانم چه میگوید. مثل کودکی که تازه شروع به سخن گفتن میکند و به جز مادرش کسی متوجه نمیشود. زهرا هنوز هم برایم همان کودکی است که چشم باز کرد و برای شیر خوردن گریه میکرد.
از او میپرسیم که زهرا در طول روز چه کار میکند که برایمان شرح میدهد: زهرا یا در گوشهای از خانه مینشیند و یا در اتاقش دراز میکشد. نمیتواند ببیند اما تلویزیون را باز میکند و به صداهایش گوش میدهد. قرآنی دارد که یکی از دکترها به او هدیه داده که دائم کنارش نگه میدارد. نمیتواند ببیند اما همه چیز یادش میماند. اغراق نمیکنم. گاهی میگوید که مادر، فلانی فلان روز عروسکی به من داده بود، آن را برایم بیاور میخواهم لمسش کنم.
این مادر اما داستان دیگری هم دارد. سال 93 یعنی وقتی که زهرا 22 سال داشت، متوجه میشود که سرطان دارد. درست در روزهایی که باید کنار زهرا باشد و برای اینکه محتاج کسی نشود، مجبور بود، کار کند، این بیماری، امانش را میبرد. اما فکر میکنید این مادر به همین راحتی دست از پا کشیده و تسلیم روزگار میشود؟ خیر علیرغم دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان و سپس حتی مشل تیروئید و جراحی برداشتن آن اما تسلیم نمیشود و با همان حال هم به زهرا میرسد و هم کار میکند تا بتواند داروهای دخترش را تامین کند. هر روز با آن حالش، زهرا را برمیداشت و به سرکار میرفت.
وقتی از او میپرسیم که چرا اینقدر خود را اذیت میکنید، قاطعانه میگوید: زهرا دختر من است. من به دنیا آوردمش و باید کنارش باشم و نیازهایش را رفع کنم. نمیتوانم رهایش کنم. وظیفه من است که به عنوان مادر، تا آخرین لحظه عمرم تر و خشک کنم. زهرا برایم مثل یک فرشته و پرنده بهشتی است. خدا او را دست من امانت داده است. ماه رمضان که میشود، تا وقت سحری بیدار میماند و قرآن را جلوش باز میکند، نمیتواند ببیند اما با این کار آرامش میگیرد. زهرا حتی چادر نماز و سجادهای دارد و نماز میخواند.
وی ادامه میدهد: چند روز دیگر قرار است که برای زیارت به مشهد برویم. دل تو دل زهرا نیست. وقتی زهرا این سخت مادرش را میشنود، لبخند میزند و جملهای میگوید اما من متوجه نمیشوم، ولی مادرش بلافاصله میگوید: زهرا گفت که خیلی امام رضا(ع) را دوست دارد. سپس دوباره لب به سخن باز میکند که این بار نیز مادرش میگوید: زهرا انشالله عمری باشد یک روز هم برای زیارت به کربلا میرویم اما الان نمیتوانیم. این مادر رو به ما کرده و ادامه میهد: زهرا خیلی دوست دارد که به کربلا و زیارت امام حسین(ع) برود اما چون دیگر نمیتوانم به تنهایی او را جا به جا کنم، کربلا رفتن برایمان آرزو شده است. مشهد را هم با کمک همسرم میرویم. او به زهرا کمک خواهد کرد.
وی میگوید: زهرا نمیتواند ببیند اما احساس دیگرش خیلی خوب کار میکند. یادم است وقتی چشمانش را عمل کرده بودیم و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و نمیتوانست جایی را ببیند به یکباره برگشت و گفت که مامان، بوی پدر را میشنوم. او آمده است؟ فکر کردم که من را مسخره میکند. نگاه کردم، کسی را ندیدم اما چند لحظه بعد دیدیم که پدرش وارد اتاق شد.
این مادر در ادامه از مسئولان نیز گلهای دارد و خاطرنشان میکند: بعد از گذشت 32 سال، تازه توانستیم برای زهرا دستشویی سیار بگیریم. مستمری بهزیستی هم که دیگر چیزی نمیگویم. ماهانه 560 هزار تومان واریز میکنند اما همان خرج تنقلاتی میشود که زهرا دوست دارد هر روز کنارش باشد. هیچ جایی در این شهر وجود ندارد که من دو روز زهرا را آنجا بگذارم و حداقل دو روز از عمرم را بتوانم برای خودم وقت بگذارم. 24 ساعت شبانه روز کنار زهرا هستم، هیچ گله و منتی هم ندارم، چون دخترم است و وظیفه من نگهداری از اوست اما دو روز هم در این عمر برایم کافی است که کارهای شخصیام را انجام دهم.
گفتوگو از فائزه قرهپور
انتهای پیام