به گواه برگهای تاریخ، 42 سال است که از به خاک سپردن گنجینهای گرانبها از سرداران نامی تاریخِ پر از صلابت، حریت، آزادگی و سرافرازی ایرانِ عزیز انقلابی و اسلامی میگذرد.
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است؛ ولی به رنگ سرخ نوشته شده و خزانی به دنبال ندارد.
این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است. خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد، اشکی که روزی در وداع گوشه چادری پنهان شد، روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شده و امروز باز هم جاری میشود تا بار دیگر، گرد و غبار ناگزیر زمان را از چهره سرداران روزهای انتظار بشوید.
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است.
نام او عشق است میشناسیدش؟
سرداری که در مقام وزیر دفاع ملی روزهایی پُرتکاپو را در پسِ پشت اخذ مدرک دکترا از فرنگ و زیست و زندگی راحت و آسودگی خیال در ینگه دنیا را برای آزادی و صلابت ملت قهرمان و مبارز در برابر استعمار به هیچ گذاشت و هیچ نگریست و کارش در جایگاه وزیر شد از پشت صخرهای پشت صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن؛ رج زدن روزهای جنگی سرنوشتساز برای سرنوشتسازترین رخداد قرن بیستم؛ او که در طول دوران خدمتش حتی از گرفتن شناسنامه سَر باز میزد و اگر پای ازدواجش در میان نبود حتی تا لحظهای که با خون سرخش مهر ایمان به شهادت در راه وطنش را امضا نکرده بود به آن نیازی نداشت.
در تکتک روزهای زیستش در مقام سرباز، سردار و وزیر؛ حتی یک بار حقوق دریافتی دولت را برای خود نخواست و هر چه میگرفت را میان رزمندگان قسمت میکرد. اگر مجروح میشد در گرمای بالای پنجاه درجه اهواز حاضر بود تا دستوپای گچ گرفتهاش از شدت گرما تاول بزند اما با تکرار این جمله که «چگونه بچههای رزمنده در خط مقدم جبهه در گرمای پنجاه درجه میجنگند، من باید در کنج بیمارستان زیر باد کولر گازی بخوابم؟!»
وقتی «غاده جابر» را به سفارش رهبر و بزرگ علمای شیعیان لبنان، امام موسی صدر گرفت آنقدر برای دلدادگی به مِهری که به آن دختر سپرده بود ایمان تام داشت که ایستاد تا آن مِهر، ممهور به مُهر عاطفه شود.
غاده جابر، دختری بود که تمام داشتهها، داراییها و ثروت زندگی خانوادهاش را به پاس ادای دِین به عشق و اراده به سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین علیهالسلام و بازتاب مظلومیت شیعه در طول تاریخ بیش از سیزده قرن از حیاتش تا به آن روزها پشت در گذاشته بود.
آن سرباز، سردار و وزیر دفاع ملی آنقدر ایستاد تا توانست دل پدر و مادر محبوبش را نرم کند. چرا که با وجود ولایت امر بزرگ شیعه در لبنان (امام موسی صدر) که اجازه ازدواج او را با غاده به مُهر اراده و ایمان آن سرباز صادر کرده بود؛ ایستاد تا بنا بر ندای قلبش، رضایت پدر و مادر دختر را بگیرد. این رضایت در کنار تمام تُرُشروییها و تلخکامیها در پس یک هفته نخوابیدن و مراقبت از مادرِ دختری که حتی هنوز در آن روزهای انتظار در بیمارستان به عقدش در نیامده بود به معنی نشست.
این همان تجلی «جلال» خداوندی بود که او تمام آن را در «جمال» صفات پروردگارش میجست و آنرا در مِهر مادری یافت که راضی به رضای دخترش نبود و پساز نرم شدن دلش در پس اراده و ایمان داماد آیندهاش؛ دستان دخترش را با عشق و ایمان و اقتدار به دستان سربار، سردار و وزیری سپرد که بنا بود تا فصل مهمی از تاریخ معاصر کشورمان را در پس پشت روزهای نخست پیروزی انقلاب رج زند.
سرداری که زیر موشکباران رژیم غاصب صهیونیست در جنوب لبنان و «جبلعامل»، زمانیکه غروب خورشید را در دریای صور میدید، برای بیپناهی مردمان لبنان، کرانه باختری و فلسطینیانی که سرزمینشان به تاراج، یغما و اشغال رفته بود اشک میریخت و مدام خدا را شکر میکرد به خاطر جمالش! وقتی غاده بر او رو تُرُش میکرد، دلپریش میشد و فریاد میزد «چگونه است که خدا را در این سختی و صعب شکر میکنی؟»؛ او مدام جلال قدرت خداوندی را در پس جمال تقدیری که بر او و مردمان آن سرزمین در راستای ایمان و اعتقادشان برای آزادی سرزمینشان خون میدادند و جان میباختند اما عطر شهادت را پخش میکردند و به زیبایی و جمال خداوند پیوند میزدند شکر میکرد.
سرباز و سرداری که به حکم بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) در نخستین روزهایی که ایران غرق شور و شادی در پس کاشت نهال انقلاب بود در برابر تجزیهطلبان کومله کردستان و غائله جنگ کردستان ایستاد تا حتی یک وجب از خاک ایران به نام و کیان دشمنان این خاک اهورایی ممهور نشود و همواره مُهرش به نام ایران و ایرانی در پس تاریخ هزاران ساله گهواره تمدن شدن این سامان به امضا برسد!
همه اینها تنها بخشی از روایتی است در روزگار امروزمان که به ظاهر آرام است اما «غاده چمران»، همسر شهید، سرباز، سردار، وزیر دفاع ملی و گنجینه گرانبهای سرزمینمان؛ زندهنام مصطفی چمران با لحنی شکسته به روایت داستانی مینشیند.
داستانی که چون نسیمی که از آسمان روح آمد و «در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت» و تجلی و تبلور آن را به نگارش قلم حبیبه جعفریان در جلد نخست کتاب «نیمه پنهان ماه» به روایت غاده جابر همسر شهید مصطفی چمران که انتشارات روایت فتح آن را به زیور طبع آراسته میتوان رصد کرد.
چمران از همان بینهایتها بود...
«نیمه پنهان ماه» داستان عجیبی است! شاید چون هنوز هم پس از گذشت این مدت نمیتوان حیرت غاده را در اولین برخوردش با «نقاش آن شمع؛ شاعر آن شعر» کوچک شمرد. نقاشی که در پس پشت سیاهی مطلق متن تصویر تنها با یک شمع نوری روشن کرده بود تا آن شمع روایتی باشد از گشودن روزنهای به روشنایی ابدی، ازلی و مهر خداوندی برای فرق گذاشتن میان تاریکی و ظلمتی مطلق تا سپیدی و طلیعه صبحی که نوید پیروزی، آزادی و تکامل ایمان است.
با همه اینها اما این هنوز داستان عجیبی است! شاید چون هنوز هم پس از گذشت این مدت نمیتوان حیرت غاده را در اولین برخوردش با «نقاش آن شمع و شاعر آن شعر» کوچک شمرد!
شعری که میگفت
به کسی که به دنبال نور است،
این نور هر چقدر کوچک باشد
در قلب او بزرگ خواهد شد...
آن حیرت هنوز هم به همان سَرزندگی، با همان شور و حرارت وجود دارد؛ و این سوال که چمران کیست؟ هرچند که این پرسش تا امروز پاسخ روشنی نداشته؛ چرا که هیچ ظرفی گنجایش کلمه بینهایت را در طول تاریخ نداشته، ندارد و نخواهد داشت! چمران از همان بینهایتها بود...
سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و اینبار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین و مردی از مرزهایش را روایت میکند. داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص»
همه چیز از دیدار با امام موسی صدر آغاز شد...
گویی شهید چمران روزی در پشت کاغذی با خط شکسته اما باصلابت، نوشته بود «دختر قلم را میان انگشتهایش جابهجا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت: «از جنگ بدم میآید!» و این امر اولین مواجهه غاده جابر، دختر ثروتمند خانواده لبنانی بود که کار پدرش تجارت مروارید میان کشورهای عربی و ژاپن و لبنان بود و زیستی که او پشته سر گذاشته بود و حتی سهمگینتر از زندگی در برای هر انسان در سیر بزرگ شدن در پر قو به شمار میرود!
غاده وقتی نوشت «از جنگ بدم میآید!»؛ با همه غمی که در دلش بود اما خندهاش گرفت! آخر مگر کسی هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست که سرنوشت آیندهاش گره خورده به جنگ و مردی از مردان جنگ است.
غاده خبرنگاری کرده بود، شاعری هم. حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگردی نکرده بود، تنها دراینمیان لاگوس را در آفریقا میشناخت چون آنجا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را چون به آنجا میرفت. پدرش با تجارت مروارید پول درمیآورد و او هر طور دلش میخواست خرج میکرد! با اینهمه آنقدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همانقدر حاصلخیز بود که برای زیتون و نخل! هرچند به گواه خودش «نمیدانست چرا!»
غاده نوشته بود: «نمیفهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که اینطور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها در بالکن مینشستم، گریه میکردم و مینوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف میزدم، با ماهیها، با آسمان، اینها بهصورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ میشد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشتهها دیده بود، من هم اسم او را شنیده بودم، اما فقط همین. دربارهاش هیچچیز نمیدانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این جنگ است.»
ماجرا از آنجا شروع شد که سیدمحمد غروی روحانی شهر غاده جابر پیشش آمد و گفت: «آقای صدر میخواهد شما را ببینید»... و روزها این جمله بر مدار اصرار بود و اصرار و اصرار و تلاش غاده برای تثبیت انکار بود و انکار بود و انکار... اما اصرار سید نتیجه داد و روزی غاده به مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر رفت.
ایشان از او «استقبال زیبایی» کرد. از نوشتههایش تعریف و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین(ع) -که غاده عاشقش بود- مینویسد سخن گفت. همه چیزی به خوبی و آرامی پیش میرفت تا آنکه امام موسی صدر به غاده گفت: «درس دادن در دبیرستان و دانشگاه را رها کنید و بیایید اینجا با ما کار کنید. شما میتوانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین(ع)، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خب بیایید و بنویسید.... ما پول بیشتری به شما میدهیم؛ بیایید فقط با ما کار کنید!»
این جمله از آ؛ن جملههای کاری بود که غاده را با همه تلخکامیاش از جنگ به مرز انفجار برد و جز این جمله که خیلی آرام در پاسخ امام موسی صدر به لب راند که «از این حرف خیلی ناراحت شدم»؛ مابقی ندایی بلند بود که در درونش فریاد میزد: «من برای پول کار نمی کنم! من مردمم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانها کار کنم اصلاً این کار را نمیکردم. اما اگر بدانم کسی میخواهد پول بیشتری بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته میشود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم.»
غاده از مجلس با عصبانیت بیرون زد و اگر معذرتخواهی آقای صدر نبود دیگر به پشتش نگاه هم نمیکرد؛ اما وقتی امام موسی صدر لب به عذرخواهی گشود، این حُکم به توقف و آرامشش داد. بعد بیمقدمه از غاده پرسید «چمران را میشناسی؟»
- اسمش را شنیدهام....
= شما حتماً باید او را ببینید...
غاده با خود گفت اما اینبار آرامتر «تعجب کردم. گفتم من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو. و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد نمیتوانم ببینم.»
امام موسی صدر گویا حرف درون غاده را شنیده بود و با لحنی اطمینانبخش گفت: «چمران اینطور نیست، ایشان دنبال شما میگشت. ما مؤسسهای برای نگهداری بچههای یتیم داریم. فکر میکنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. میخواهم شما بیایی آنجا و با چمران آشنا شوی.»
اصرار امام موسی صدر آنقدر ادامه داشت تا قول رفتن را از غاده جابر گرفت...
«مرد! جنگ! خنده! مگر میشود!»
و این آغاز روایت حبیبه جعفریان در پس مصاحبت با غاده چمران، همسر شهید و گنجینه بزرگوار از تبار مردانی است که تاریخ هر سرزمین بر آنها رشک میبرد و چه پُرغرور ما ایرانیان که او را از آن خود داریم....
در همدلی و همنشینی تمام تلخیهای غاده در مواجهه با جنگ و هر آنکس که از دور و نزدیک دستش بر این آتش گرم و گرمتر است؛ ناگهان شبی فرود آمد و چشمی که بر تقویمی با 12 نقاشی برای دوازده ماه بود. همهشان به تعبیر او زیبا بودند و اسم و امضایی پای آنها نبود! همان تقویم شد مهری بر مسیر عاشقی، دلدادگی و همراهی شش ساله غاده تا لحظه نوشیدن شهد شهید شهادت برای شهید تا ابد جاودان و زنده سردار بلندنامی که نامش حتی امروز نیز لرزه بر دشمنان میافکند و این را میتوان در رصد کتابهای مختلفی که نویسندگان بریتانیایی، فرانسوی، آلمانی و البته امریکایی برای او با همه بزرگیاش نوشتهاند جست.
غاده نوشته است: «یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر نقاشی به عربی شعری نوشته بود:
من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم؛
ولی با همین روشنایی کوچک
فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم
و کسی که بهدنبال نور است؛
این نور هرچقدر کوچک باشد
در قلب او بزرگ خواهد شد...»
و این جمله آونگی شد برای غاده که «کسی که بهدنبال نور است»... کسی مثل غاده. آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی؛ تنها و تنها و تنها با خدایش گریست و راز و نیاز کرد و انگار نه... همه وجودش را فراگرفته بود اما نمیدانست چه کسی این را کشیده! درنهایت همان شبگریه بود که او را به مؤسسه کشاند و وقتی پرسان پرسان از دکتر چمران سراغ گرفت این مصطفی بود که با لبخندی به لب به او خوشآمد گفت.
وقتی غاده چهره خندان مرد جنگی را دید با خودش گفت: «مرد! جنگ! خنده! مگر میشود!» چهرهای که او از مرد جنگی داشت آدمی قسی بود که حتی میترسید با او روبهرو شود اما لبخند و آرامش و چمران او را غافلگیر کرد.
به تعبیر غاده «مصطفی با تواضعی خالص گفت: «شمایی؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم؟ زودتر از اینها منتظرتان بودم؟»... مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخت حرف میزد. عجیب بود! به دوستم گفتم «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود!
مصطفی تقویمی آورد مثل هم آنکه چند هفته قبل سید غروی به غاده داده بود. نگاه کرد و گفت: «من این را دیدهام!»
مصطفی گفت: «همه تابلوها را دیدهاید! از کدام بیشتر خوشتان آمد؟»
غاده گفت: شب و شمع خیلی مرا متأثر کرد...
توجه مصطفی حتما سخت جلب شده بود که با تأکید از غاده پرسیده بود: «شمع؟ چرا شمع؟»
هنوز که هنوز است و بعد از عمری از آن روز غاده در روایتش تاکید میکند «خودبهخود گریه کردم... اشک ریختم.. گفتم نمیدانم این شمع، انگار در وجود من هست... فکر نمیکردم کسی بتواند معنای شمع و ازخودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد...»
حتما به خاطر این جملهها بود که مصطفی گفت: «من هم فکر نمیکردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند...»
داستان و لحظه زمانی رویایتر و اعجاباگیزتر شد که غاده از چمران سراغ نقاش آنها را برای آشنایی بیشتر با صاحب آن گاه و ذوق و هنر گرفته بود و پاسخ از دهان مصطفی شنیده بود «من!»...
«بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاد تعجب کرده بودم! شما؟ شما کشیدهای؟... مصطفی گفت: «بله من کشیدم»... گفتم شما که در جنگ و خون زندگی میکنی مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید اینقدر احساس داشته باشید!
بعد اتفاق عجیبی افتاد... مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای غاده و گفت: «هر چه نوشتهاید، خواندهام! و دورادور با روحتان پرواز کردهام؛ اشکهایش سرازیر شد...
و این اولین دیدار غاده و مصطفی بود و بنا بر روایت و قلم حبیبه جعفریان «سخت زیبا بود!»....
بزرگترین گرینکارت همسر چمران؟
زندگی عشق است و رج به رج این عشق چون تمامی تعابیر و تعاریف از معنا و مفهوم عشق و عاشقی کردن فراز و فرود و تلخی و شیرینی است؛ که نمیتوان از آن چشم پوشید. تمام این فرازوفرود و عشق و مهر را در تلخترین و سیاهترین لحظات تا شیرینترین و روشنترین دلدادگیهای زیست و زندگی حتی در کوران جنگ و همدلی با مردانِ مردِ جنگی میتوان چنان به حلاوت نشست که حتی فراموش کرد که در این شش سال زیست و عاشقی در پس قلم روان و روایت صادقانه و صریح غاده؛ «چمران او»، شهید، سرباز، سردار و وزیر دفاع ملی ایران؛ وقتیکه زمین اثیری را برای رسیدن به خدایِ الهی رها کرد، هیچ نداشت! هیچ جز یک روح و نامی بلند که تا ابد جاودانه است و همین بود که فصل دیگر ارتباط غاده چمران با همسرش، همسر شهیدش، شهید مصطفی چمران به خوابهای مکرری بازمیگشت که با او در این خوابها راز و نیاز میکرد و دلدادگی و گفتوگو را به تعبیر لاهوتی و ناسوتی بهمعنای مینشست.
پایان بخش دلگویههای راقم این سطور در پس همنشینی بیوقفه بامدادی با «نیمه پنهان ماه» به قلم حبیبه جعفریان؛ گفتوگوی غاده چمران با این فرازها و فرودهاست که فصلی درخشان برای پایان روایت راقم سطور در آینه آینه دلدادگی به فصلهای زیست شش ساله این زوج عاشق و زوج مبارز در گاه طلوع طلیعه چهلودوسالگی سپردن بزرگترین گنجینه رشادت ایرانزمین به بطن متن خاک همیشه جاویدان است.
غاده خواب دید مصطفی در صندلی چرخداری نشسته، او نمیتواند راه برود. دوید گفت: «مصطفی چرا اینطور شدی؟»؛ گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟... غاده پرسید: «مگر چه شده؟» گفت: «برای من مجسمه ساختهاند! نگذار این کار را بکنند! برو این مجسمه را بشکن!»
بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه میخواسته بگوید. پرسوجو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمهای ساختهاند. میدانست در تهران هم یکی از خیابانهای آباد و زیبا را به اسم مصطفی کردهاند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد؛ اما کاش باطن شهر همینطور بود... گاه آدمهایی را در این خیابانها میدید که دلش میشکست! میترسید... میترسید مصطفی بشود یک نام و تمام!
«اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که گاهی فکر میکنم اگر همه ایران را به نام چمران میکردند این دلم را خوش میکرد؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی و از دست محبت مصطفی را جبران میکرد؟ هرگز!!! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثلِ مثلِ چمران را بپروراند چرا!!!... مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذارند... این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها در قلب آنهاست.»
آدمها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد و آنطور که خدا این مرد را فرستاد تا از غاده دستگیری کند.
غاده خود در این باره گفته: «در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگیای که گذشت. عبور کرد. من کجا، ایران کجا! من دختر جبلعامل و جنوب لبنان، من همیشه میگفتم اگر مرا از جبلعامل بیرون ببرند میمیرم. مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از جنوب لبنان، شهر صور، در تصور من نمیآمد! به مصطفی میگفتم «اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبلعامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه!»...
اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دارالاسلام بمانم و برنگردم. من مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید.
میشد که من دور از جبلعامل و در کشور کفر باشم. در امریکا! مثل خواهر و برادرهایم. گاهگاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند و میگفتند: «ایرانیها همه صف ایستادهاند برای گرینکارت! تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟»...
به آنها گفتم بزرگترین گرینکارتی که من دارم را کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیهالسلام است و من در گردنم گذاشتهام...
با همه وجودم نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را چه گذشت چه مانده در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدا را کنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا؛ از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنانکه خودش در حق من این دعا را کرد:
«خدایا من از تو یک چیز میخواهم. با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی، کمال پیدا کرد. او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین کوچک که سوخت در تاریکی تا مُرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه! میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت» بینهایت..بینهایت...
گزارش و روایت از امین خرمی
انتهای پیام